بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
بنیاد نهادن، شالودۀ عمارتی را ریختن، بنیاد ساختمان گذاشتن، بنا کردن، تاسیس کردن، برای مِثال پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند (فردوسی۲ - ۱۲۸۵)
آنچه یا آنکه قدرت به زمین زدن پیل را داشته باشد، نیرومند، پیل اف کننده، برای مثال چه صعب رودی، دریانهاد و طوفان سیل / چه منکرآبی، پیل افکن و سواراوبار (فرخی - ۶۳)
آنچه یا آنکه قدرت به زمین زدن پیل را داشته باشد، نیرومند، پیل اف کننده، برای مِثال چه صعب رودی، دریانهاد و طوفان سیل / چه منکرآبی، پیل افکن و سواراوبار (فرخی - ۶۳)
تیرانداز. که تیر افکند. پرتاب کننده تیر از کمان و جز آن: عطارد کرده ز اول خط جوزا سوی مریخ تیرافکن تماشا. نظامی. رجوع به تیرانداز و تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
تیرانداز. که تیر افکند. پرتاب کننده تیر از کمان و جز آن: عطارد کرده ز اول خط جوزا سوی مریخ تیرافکن تماشا. نظامی. رجوع به تیرانداز و تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
پس اوگند. پس افگند. ذخیره. پس افتاده. پس انداز. اندوخته. مانید. یخنی: هم بعلم خودش بده پندی (کذا) که ندارد جز این پس افکندی. اوحدی. ، میراث. (برهان قاطع)
پس اوگند. پس افگند. ذخیره. پس افتاده. پس انداز. اندوخته. مانید. یخنی: هم بعلم خودش بده پندی (کذا) که ندارد جز این پس افکندی. اوحدی. ، میراث. (برهان قاطع)
که فیل افکند. که فیل را تواند برتافتن از نیرومندی. که با پیل برآیدو او را پست کند از بس زورمندی و قدرت: شیربچه گر بزخم مور اجل رفت پیل فکن شیر مرغزار بماناد. خاقانی
که فیل افکند. که فیل را تواند برتافتن از نیرومندی. که با پیل برآیدو او را پست کند از بس زورمندی و قدرت: شیربچه گر بزخم مور اجل رفت پیل فکن شیر مرغزار بماناد. خاقانی
که فیل افکند. که با پیل برآید. که فیل بر زمین زند. کنایه است از مرد دلیر و شجاع. صاحب آنندراج گوید بر قیاس پیلتن و اطلاق این بر اسپ نیز آمده. پیل اوژن: چو کاموس پیل افکن شیر مرد چومنشور جنگی سپهر نبرد. فردوسی. چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل چه منکرآبی پیل افکن و سواراوبار. فرخی. نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را پیلان شب و روزش کشته به پی دوران. خاقانی. ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان. خاقانی. ز بیداد کوپال پیل افکنان فلک چامه در خم نیل افکنان. نظامی. به هم پنجگی پیل را بشکنم شه پیلتن، بلکه پیل افکنم. نظامی. هیون بر وی افکند پیل افکنی سوی پیلتن شد چو اهریمنی. نظامی. برون راند پیل افکن خویش را رخ افکند پیل بداندیش را. نظامی. جوانان پیل افکن شیرگیر ندانند دستان روباه پیر. سعدی
که فیل افکند. که با پیل برآید. که فیل بر زمین زند. کنایه است از مرد دلیر و شجاع. صاحب آنندراج گوید بر قیاس پیلتن و اطلاق این بر اسپ نیز آمده. پیل اوژن: چو کاموس پیل افکن شیر مرد چومنشور جنگی سپهر نبرد. فردوسی. چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل چه منکرآبی پیل افکن و سواراوبار. فرخی. نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را پیلان شب و روزش کشته به پی دوران. خاقانی. ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان. خاقانی. ز بیداد کوپال پیل افکنان فلک چامه در خم نیل افکنان. نظامی. به هم پنجگی پیل را بشکنم شه پیلتن، بلکه پیل افکنم. نظامی. هیون بر وی افکند پیل افکنی سوی پیلتن شد چو اهریمنی. نظامی. برون راند پیل افکن خویش را رخ افکند پیل بداندیش را. نظامی. جوانان پیل افکن شیرگیر ندانند دستان روباه پیر. سعدی
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن: پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند. فردوسی. مداین پی افکند جای کیان پراکنده بسیار سود و زیان. فردوسی. یکی باره افکند ازین گونه پی ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی. فردوسی. ز خارا پی افکنده در ژرف آب کشیده سر باره اندر سحاب. فردوسی. - پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن: به شیروی بخشیدم آن برده رنج پی افکندم او را یکی تازه گنج. فردوسی. پی افکن یکی گنج ازین خواسته سوم سال را گردد آراسته. فردوسی. سخنهای هرمزد چون شدببن یکی نو پی افکند موبد سخن. فردوسی. پی کین تو افکندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان. فردوسی. یکی جنگ بابیژن افکند پی که این جای جنگست یا جای می. فردوسی. بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه. فردوسی. بگوید ابر شاه کاوس کی که بر خیره کاری نو افکند پی. فردوسی. ز گوینده بشنید کاوس کی برین گفته ها پاسخ افکند پی. فردوسی. بشاه آگهی شد که کاوس کی فرستاده و نامه افکند پی. فردوسی. کس آمد بگرد وی از شهر ری برش داستانی بیفکند پی. فردوسی. چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اخترافکند پی. فردوسی. بدین خرمی بزمی افکند پی کزان بزم ماه آرزو کرد می. اسدی. بدو داد تا مرز قزوین و ری یکی عهد بر نامش افکند پی. اسدی. بنگر که خدای چون بتدبیر بی آلت چرخ را پی افکند. ناصرخسرو. ز گیلان برون شد درآمد به ری به افکندن دشمن افکند پی. نظامی. ، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن: پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. ، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
بنا کردن. ساختن. عمارت کردن. بن افکندن. بناء. تأسیس. بنا نهادن. برآوردن. بنیان کردن. پی انداختن: پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند. فردوسی. مداین پی افکند جای کیان پراکنده بسیار سود و زیان. فردوسی. یکی باره افکند ازین گونه پی ز سنگ و ز چوب و ز خشت و ز نی. فردوسی. ز خارا پی افکنده در ژرف آب کشیده سر باره اندر سحاب. فردوسی. - پی افکندن کاری (سخنی) ، بنیاد نهادن آن: به شیروی بخشیدم آن برده رنج پی افکندم او را یکی تازه گنج. فردوسی. پی افکن یکی گنج ازین خواسته سوم سال را گردد آراسته. فردوسی. سخنهای هرمزد چون شدببن یکی نو پی افکند موبد سخن. فردوسی. پی کین تو افکندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان. فردوسی. یکی جنگ بابیژن افکند پی که این جای جنگست یا جای می. فردوسی. بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه. فردوسی. بگوید ابر شاه کاوس کی که بر خیره کاری نو افکند پی. فردوسی. ز گوینده بشنید کاوس کی برین گفته ها پاسخ افکند پی. فردوسی. بشاه آگهی شد که کاوس کی فرستاده و نامه افکند پی. فردوسی. کس آمد بگرد وی از شهر ری برش داستانی بیفکند پی. فردوسی. چو آن پوست بر نیزه بر دید کی بنیکی یکی اخترافکند پی. فردوسی. بدین خرمی بزمی افکند پی کزان بزم ماه آرزو کرد می. اسدی. بدو داد تا مرز قزوین و ری یکی عهد بر نامش افکند پی. اسدی. بنگر که خدای چون بتدبیر بی آلت چرخ را پی افکند. ناصرخسرو. ز گیلان برون شد درآمد به ری به افکندن دشمن افکند پی. نظامی. ، اختراع کردن. ابداع کردن. نو آوردن. چیزی را باعث شدن: پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. ، آغازیدن. شروع کردن. رجوع به پی اندرافکندن و نیز رجوع به افکندن شود
آنکه یا آنچه صید را از پای دراندازد. شکارگیر. شکاری: چو در نالیدن آمد طبلک باز درآمد مرغ صیدافکن بپرواز. نظامی. زبون گیری نکرد آن شیر نخجیر که نبود شیر صیدافکن زبون گیر. نظامی
آنکه یا آنچه صید را از پای دراندازد. شکارگیر. شکاری: چو در نالیدن آمد طبلک باز درآمد مرغ صیدافکن بپرواز. نظامی. زبون گیری نکرد آن شیر نخجیر که نبود شیر صیدافکن زبون گیر. نظامی
شیرافگن. شیراوژن. آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج). شجاع. بسیار شجاع. سخت شجاع. (یادداشت مؤلف) : همه نامداران بر این هم سخن که کاموس شیرافکن افکند بن. فردوسی. ز خون چشیدن شیرافکنان آن دو سپاه بسان مردم میخواره مست شد روباه. فرخی. بدید کوشش رزم آوران دشمن را شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای. مختاری. آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیر دست از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته. خاقانی. تا بشنیدم کاّهوی شیرافکن من ماتمزده شد چون دل بی مسکن من. خاقانی. اگر شیر گور افکند وقت زور تو شیرافکنی بلکه بهرام گور. خاقانی. بترس ارچه شیری ز شیرافکنان دلیری مکن با دلیرافکنان. نظامی. شیردلی کن که دلیرافکنی شیر خطا گفتم شیرافکنی. نظامی. به چشم آهوان آن چشمۀ نوش دهد شیرافکنان را خواب خرگوش. نظامی. - مریخ شیرافکن، مریخ افکننده شیر بمناسبت آنکه مریخ ستارۀ جنگجویان و مظهر جنگ است: عطارد کرده زاوّل خط جوزا سوی مریخ شیرافکن تماشا. نظامی
شیرافگن. شیراوژن. آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج). شجاع. بسیار شجاع. سخت شجاع. (یادداشت مؤلف) : همه نامداران بر این هم سخن که کاموس شیرافکن افکند بن. فردوسی. ز خون چشیدن شیرافکنان آن دو سپاه بسان مردم میخواره مست شد روباه. فرخی. بدید کوشش رزم آوران دشمن را شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای. مختاری. آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیر دست از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته. خاقانی. تا بشنیدم کاَّهوی شیرافکن من ماتمزده شد چون دل بی مسکن من. خاقانی. اگر شیر گور افکند وقت زور تو شیرافکنی بلکه بهرام گور. خاقانی. بترس ارچه شیری ز شیرافکنان دلیری مکن با دلیرافکنان. نظامی. شیردلی کن که دلیرافکنی شیر خطا گفتم شیرافکنی. نظامی. به چشم آهوان آن چشمۀ نوش دهد شیرافکنان را خواب خرگوش. نظامی. - مریخ شیرافکن، مریخ افکننده شیر بمناسبت آنکه مریخ ستارۀ جنگجویان و مظهر جنگ است: عطارد کرده زَاوّل خط جوزا سوی مریخ شیرافکن تماشا. نظامی
بمعنی نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). زیرافکند. نهالی و توشک را خوانند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بمعنی توشک است و مجازاً بر فرش اطلاق شود. (انجمن آرا) (آنندراج). توشک. (غیاث) : زیرافکن حریرت این بار اگر دهد دست نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا. نظام قاری (دیوان البسه از جهانگیری). در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام. نظام قاری (دیوان البسه). یک تن بی لحاف و زیرافکن وقت آسایش آرمیدن نیست. نظام قاری (ایضاً). سوسنت راست سبزه بالاپوش سنبلت راست لاله زیرافکن. سعید هروی. رجوع به زیرافکند شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان چ معین) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). شعبه ای است از بیست و چهار شعبه موسیقی. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث). نام پردۀ سرود و آن را زیرافکند نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). آن را زیرافکند نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از چهار مقامۀ اصلی موسیقی است دارای دو فرع، بزرگ و رهاوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز ترکیب ملک برد آن خلل را به زیرافکن فروگفت این غزل را. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 377). رجوع به زیرافکند شود
بمعنی نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). زیرافکند. نهالی و توشک را خوانند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بمعنی توشک است و مجازاً بر فرش اطلاق شود. (انجمن آرا) (آنندراج). توشک. (غیاث) : زیرافکن حریرت این بار اگر دهد دست نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا. نظام قاری (دیوان البسه از جهانگیری). در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام. نظام قاری (دیوان البسه). یک تن بی لحاف و زیرافکن وقت آسایش آرمیدن نیست. نظام قاری (ایضاً). سوسنت راست سبزه بالاپوش سنبلت راست لاله زیرافکن. سعید هروی. رجوع به زیرافکند شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان چ معین) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). شعبه ای است از بیست و چهار شعبه موسیقی. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث). نام پردۀ سرود و آن را زیرافکند نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). آن را زیرافکند نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از چهار مقامۀ اصلی موسیقی است دارای دو فرع، بزرگ و رهاوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز ترکیب ملک برد آن خلل را به زیرافکن فروگفت این غزل را. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 377). رجوع به زیرافکند شود